نقد و بررسی ادبی مثنوی «رنگ پریده» اثر نیمایوشیج

ساخت وبلاگ

نقد و بررسی مثنوی «رنگ پریده» اثر نیمایوشیج

نیما یوشیج با تعبیراتی که از عشق پرخون می کند ، می سراید : «قصّه ام عشّاق را دلخون کند/ عاقبت، خواننده را مجنون کند». چنانچه در ادامه ی مثنوی «رنگ پریده» گوید :

گـــــــــــــــــفتمش : ای نازنین یار نکو!          همرها! تو چه کسی؟ آخـــــــــــر بگو!

کیستی؟ چه نام داری؟ گفت : عشق          چیستی که بی قراری؟ گفت : عشق!

عــــــــــــــشق کز اول مرا در حُکم بود           آنچه می گفتم بکـــــــن، آن می نمود

عــــــــــــشقم آخر در جهان بدنام کرد           آخرم رُســـــــــــــوای خاص و عام کرد

به راستی این عشق چیست که مولانا را چون باده ای معجون آمیز در نی و دف می ریزد و شعرا و عرفا و حتّا عاشق پیشگانی چون صادق هدایت را به هم می ریزد : «نی، حدیث راه پرخون می کند/ قصّه های عشق مجنون می کند». شهریار گوید : «گَرَم شناگرِ دریا عشق نشناسند/ چه غم ز شَنعتِ بیگانه، آشنای تو را». و در همان حال است که نیما می گوید : «عاشقم من بر لقای روی دوست/ سیر من همواره، هردم ، سوی اوست» :

پس چرا جویم محبّت از کسی         کو تنفّر دارد از خویم بسی

گرچه خداناشناسان، غوّاصانِ اقیانوسِ عشق را نشناسند ولی از نظر شهریار، زشتی و پلیدی بیگانگان، برای آشنای هستی الهی، غمی نیست و گرچه به قول رهی معبّری : «دریا غم؛ ساحل ندارد» اما حافظ نیز گفته است : «من از بیگانگان دیگر ننالم/ که با من هرچه کرد آن آشنا کرد».

تنها محلّ مناقشه ای که میان این بیت اخیر نیما با بیت معروف ذیل از شهریار است اینستکه شهریار مذهبِ خود را «محبّت» و کیش خویش را «جهان وطن» می داند در صورتی که نیما بدون توجّه به حدیث بیگانه و آشنا، تنها محبت دوست یعنی خدا را می طلبد. شهریار گوید :

جهان مراست وطن! مذهب من است محبّت!       چه کافر و چه مسلمان! چه آسیا چه اروپا!

هم دردیِ شهریار با نیما وقتی مبرهن می شود که در بیت مقابل از شهریار تعمّق کنیم : «تنها تویی که هستی و غیر از تو هیچ نیست/ ای هرچه هست و نیست به تنهایی ات گوا». نگارنده ی این سطور نیز غزلی دارد که مطلع آن چنین شروع می گردد : «در کار نیست هیچ خدایی به جز خدای/ این وحی را بخوان به نوای سه تار و نای»*. داستان قوم ثمود را اگر در قرآن بنگریم بعد از امعان نظر و تأمّل درخواهیم یافت که حضرت صالح به قوم خود می فرماید که « ... یا قوم ء اریتم ان کنت علی بینته من ربی و ءاتانی منه رحمه فمن ینصرنی من الله ان عصیته ... » (آیه ی 63 سوره مبارکه ی هود). یعنی ای قوم! مرا خبر دهید که آیا اگر بر بیّنه و دلیلی از پروردگارم باشم در حالیکه از او رحمتی به من داده شده است [و من بر خلاف دلیل الهی از شما پیروی کرده] و سپس عصیان کنم پس آیا یاریگری غیر از خدا برای من خواهد بود؟ مقصود از آوردن این آیه اینستکه متذکر می شویم تمام شعرای عارف، خداپرست و خداگرا بوده اند و بر خلاف آنچه پروردگارشان فرموده است عمل نکرده اند.

نیما در «مثنوی رنگ پریده» از یک عشق مجازی نیز سخن می گوید که علناً متذکّر می گردد که عشق به این دوست، موجباتِ فراهم آمدنِ دشمنی سرسختانه ای بین او و شاعر شده است. از سوی دیگر، زفت و مُبرم و مُصرّ ، دَم از تنهایی و عُزلت می زند :

ای بسا شرّا که باشـــــد در بشر       عاقل آن باشـــــــــــد که بگریزد ز شر

آفت و شرّ خَـــــسان را چاره ساز       احتراز است احــــــــــتراز است احتراز

بنده ی تنهایــــــــی ام تا زنده ام        گوشه ای دور از هـــــــمه جوینده ام

می کشد جان را هـــوای روی یار       از چه با غیر آورم ســــــــــــر؛ روزگار؟

سخت دارم عزلت و اندوه دوست       گرچه دانم دشمن سخت من اوست

مـــــــن چنان گمنامم و تنهاستم        گوییا یکـــــــــــــــــباره ناپیداستم ...

این مثنوی در اسفندماه 1299 خورشیدی سروده شده است ؛ زمانی که نیما هنوز علی اسفندیاری بود و به اوج شهرت خود نرسیده بود. در این شعر ـ که از اولین اشعار نیما است ـ ساده زیستی نیز به چشم می خورد :

به به از آن آتـــش شب های تار         در کنار گوسپند  و کوهسار!

به به از آن شورش و آن همهمه         کان بیفتد گاهگاهی در رمه

 

وزن «مثنوی رنگ پریده» یِ نیمایوشیج، وزن «مثنوی معنوی» مولانا است : «فاعلاتن/ فاعلاتن/ فاعلات» ؛ «رَمَلِ مسدس محذوف». در این مثنوی، گاه نشانه هایی از قافیه ی «اِعنات» دیده می شود ؛ مثل مقفّا کردن «سلسله» با «حوصله» : «چند باشم اندر سلسله/ رفت طاقت، رفت اخر حوصله» ؛ هرچند که «سین» با «صاد» از لحاظ کتابت فرق دارد. یا «دلگشا» با «خوشا» : «ای خوشا آن روزگاران! ای خوشا! / یاد باد آن روزگار دلگشا» ؛ که آوردن «شین»، اِعنات و سخت کردن قافیه است. نمونه ی دیگر اعنات ـ که «یاء» آخر قافیه ها، هر دو یاء وحدت است ـ «آتشی» و «محنت کشی» است : «قصّه ی رنگ پریده، آتشی است/ در پی یک خاطر محنت کشی است». البتّه انتقادات دیگری نیز بر برخی ابیات این مثنوی می توان وارد کرد من جمله قافیه کردن «قصّه» با «جثّه» است که از عیوب قافیه بوده و بدان «اِکفا» گویند ؛ در اِکفا، حرف رَویِ قوافی در تلفّظ یکسان و در حالت نوشتاری متفاوت است : «زینهار از خواندن این قصّه ها / که ندارد تاب سوزش، جُثّه ها» ؛ [حرف روی در این دو قافیه عبارت است از «ص» و «ث»]. یا آوردن دو قافیه که یاء آخر آن ها متفاوت باشد مثل «غَنی» و «دشمنی» ـ که در اولی یاء آخر واژه ی قافیه جزو خود کلمه است ولی در دوّمی نه تنها جزو خود کلمه نیست بلکه یاء نسبت است : «شادمانی ها، خوشی های غنی/ وین تعصّب ها و کین و دشمنی». همچنین یک بیت نیز در این مثنوی وجود دارد که بدون قافیه است : «هرچه کرد این عشق آتشپاره کرد/ عشق را بازیچه نَتوان فرض کرد» (محتملاً «کردن» را با «فرض کردن» قافیه کرده که آن هم جناس نیست). در جایی نیز یک قافیه ی عربی آورده است ؛ این قافیه در اصل «موتِم» است به معنی «زن شوهر مُرده و دارای فرزند یتیم» ؛ ولی به تناسب قافیه ی مصراع اول می باید که آن را «موتَم» خواند : «پس چرا آرد شما را خرّمی؟/ بهر من آرد همیشه موتمی؟». در این مثنوی ، ایهام نیز قابل توجّه است : «گه ز خانه خواهدت بیرون کند/ گه اسیر خلق پُر افسون کند» ؛ در واژه ی «خلق» ایهام وجود دارد و آن را هم به فتح و هم به ضمّ اول می توان خواند. در بیت دیگری ، ایهام تناسب وجود دارد : «بایدت فانی شدن در دستِ خویش/ نه به دست خصم بدکردار و کیش» ؛ «کیش» در این بیت به مفهوم «تیردان» است ولی در مفهوم دورش یعنی در معنی «خوی و عادت» با کلمه ی «بدکردار» ایهام تناسب یا مُرَشّحه دارد. در تعریف ایهام تناسب گفته اند که : «فقط یکی از دو معنی کلمه در کلام حضور داشته باشد، امّا کلمه) با کلمه یا کلماتی  از کلام رابطه و تناسب داشته باشد (اما در معنی مدخلیّت ندارد)». نقد دیگری که بر ابیاتی چند از این مثنوی وارد است اینستکه یاء مشدّد برای تملاء وزن، زیاد به چشم می خورد ؛ مثل «تازه دوران جوانیّ من است/ که جهانی خصم جانیّ من است». درست است که ابیات این مثنوی مطنطن به نظر می رسد ولی گاهاً با ابیاتی برمی خوریم که آن طنطنه ای را که تزلزل به تارهایِ دل بیندازد مشاهده نمی شود ؛ فی المثل : «از چو تو شوریده آخر چیست سود؟/ در زمانه کاش نقش تو نبود!» ؛ در ثانی در این بیت، کلمه ی «چوُ» تُرکی است و در تداول، به شایعه و هیاهو اطلاق می گردد که به نظر می رسد این کلمه چندان در جایش ننشسته است و این بیت، می لنگد!

«شهر ستیزی» یا «شهر گُریزی» یکی دگر از نکات مورد بررسی در این مثنوی نیمایی است که با گُریز به دوران کودکر و طفولیّت، صورت می پذیرد :

من از دونانِ شــــــــــهرستان، نی ام         خاطر پُردرد کوهــــــــــــــــــستانی ام

کز بدیّ بخت، در شـــــــــــــــهر شما         روزگاری رفـــــــــــــــت و هستم مبتلا

زندگی در شهـــــــــــــــر فرساید مرا          صحبتِ شـــــــــــــــــــهری بیازارد مرا

صحبت شهری پُر از عیب و ضَر است         پُر زتقلید و پُر از کید و شَــــــــــر است

شهر باشد مــــــــــــنبع هر مفسده         بس بدی، بس فتنه ها، بـــــس بیهده!

تا که این وضع اســــــت در پایندگی         نیست هرگز شـــــــــــهر، جایِ زندگی

زین تندّن، خَلق در هـــــــــــم اوفتاد         آفرین بر وحــــــــــــــــــشتِ اعصار باد!

جان فدای مردم جـــــــــنگل نشین          آفرین بر ساده لــــــــــــــــوحان، آفرین!

شهر، درد و محنتم افــــــــزون نمود         این هم از عشق است ای کاش او نبود

من هراسانم بــــسی از کار عشق         هر چه دیدم، دیدم از کـــــــــردار عشق

او مرا نفرت بـــــــــــــداد از شهریان         وای بر من! کــــــــــــــو دیار و خانمان؟!

اگر شما خواننده ی گرامی منصف باشید درخواهید یافت که مثنوی «رنگ پریده» یِ نیما، به سبک رومانتیسیسم  Romanticisme نوشته شده است. نالانی و گریانی یکی از مختصّات عمومی این مکتب ادبی است. آلفره دوموسه درباره ی رمانتیسم می گوید :

«رومانتیسم نه تحقیر قانون سه وحدت کلاسیک است، نه در آمیختن کمدی با تراژدی و چیز دیگری از این قبیل. بیهوده برای گرفتن پروانه ای بال های او را می چسبید؛ زیرا رشته های ظریفی که این بال را به بدن او وصل می کند در میان انگشتانتان نابود خواهد شد. رومانتیسم ستاره ی گریانی است. رومانتیسم نسیم نالانی است، رومانتیسم پرتوِ ناگهانی و سرمستیِ بیماری است ...».

ولی به نظر می رسد که رمانتیسم یا رمانتیسیسم بر خلاف گفته ی دوموسه، شکستن قوانین و مقررات مکتب کلاسیسیم بوده، از کلاسیک عبور می کند و به قول نویسنده ی کتاب «مکتب های ادبی» (رضاسیدحسینی ج اول، صص 161 و 162) نوعی حسّاسیّت اروپایی است همگام با انقلاب کبیر فرانسه. خاصّه که در قرن هفرهم که اصل عقل در ادبیات، معتبر بود توسط مکتب رمانتیک، معادل چیزی غریب، هوسبازانه و دروغ به شمار آمد. نویسندگان قرن هفدهم اروپا در صدد بودند تا «دیوارهای سر به فلک کشیده ی زندان کلاسیسیسم را ـ که هرگونه راه فراری را بر آن ها بسته بود ـ درهم بشکنند. رمانتیسم به آن ها می گوید که قوانین محدودِ آن نقدِ متحجّرِ کلاسیک را که دست و پایشان را بسته و در چارچوب آموزه ی تنگی، نگاهشان داشته است انکار کنند و به آزادیِ اندیشیدن و نوشتن روی بیاورند» (همان مأخذ ص 169). به اشعار زیر از این مثنوی بنگرید :

دائماً تـــــــــــــــــــــنهایی و آوارگی       دائماً حـــــــــیرانی و بیچارگی

دائماً نالیدن و بـــــــــــــــــــگریستن       نیست ای غافل! قـرارِ زیستن

عاشقم من، عاشقم مــن، عاشقم       عاشقی را لازم آیــد درد و غم

راست گویید این که : من دیوانه ام        در پـــــــی اوهام یا افسانه ام

زان که بر ضدّ جهان گـــــویم سخن       یا جهان دیوانه باشد یا که من؟

بـــــــــــــلکه از دیوانگان هم بدترم       زان که مردم ، دیگر و من دیگرم

نکته ی جالب توجّه اینستکه شاعر نوپرداز ما ـ نیما ـ در آخر مثنوی، خود را جزو جُهّال می داند : «بهدِ من آرید حالِ من به یاد / آفرین بر غفلتِ جُهّال باد!» ؛ و این همان اندیشه ی یونانی است که ابن سینا نیز بر آن تأکید داشته است. در یونان باستان، فلاسفه بر عکس سوفسطائیان، خود را نه دانا بلکه دوستدار دانایی معرّفی می کردند ؛ در حالیکه پیامبر اکرم(ص) ـ که راستگوترین هستند ـ هرگز خویشتن را جاهل خطاب نکرده اند.

پایان

شاهد تبریزی - شعر و فلسفه...
ما را در سایت شاهد تبریزی - شعر و فلسفه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shahedtabrizi1 بازدید : 737 تاريخ : شنبه 24 تير 1396 ساعت: 0:53