طلوع مُرده و خورشید می رود تهِ دریا
غروب ، جامِ مئی می زند میانه ی رؤیا
دو لب ـ مقابلِ هم ـ قایقی ، غروب و دو پارو
نسیم می وزد و رقصِ زلفِ دخترِ زیبا
چه شاعرانه تبسّم کنی ملیحکِ قلبم!
که یکهو ریخت دلم را لبانِ سرخِ حُمیرا
صدای کفش میآید ؛ صدای پای تو از دور
چقدر خسته و لرزان ؛ چقدر خیره و دَروا!
تلنگُرِ علفی خیس می خورد به دو دستم
میانِ باغِ هلو رفته ام ز هوش ، سراپا
کتابخانه ی ویلایِ چشم هایِ زنان را
غُبار و گَرده ی سُرمه ، فرا گرفته و غَبرا
هنوز شاعری هِق هِق زنان ـ غزل به لبانش
ز دوردست میآید ؛ لبش پُر از «وَه!» و «آیا!؟»
هنوز شاهد تبریز گریه می کند از غم
کنار قایق تنها به روی ساحلِ دریا
برچسبها: غزلی نو
+ نوشته شده در پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 1:32 توسط شاهد تبریزی(رحیم مویدی) |
شاهد تبریزی - شعر و فلسفه...
ما را در سایت شاهد تبریزی - شعر و فلسفه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8shahedtabrizi1 بازدید : 234 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 12:39