قصیده ی «رقص ژاله ی حیران» 7 اسفند 1391

ساخت وبلاگ

گهی ترنّم باران میان جنگل گیلان

گهی به برگِ گُلِ سرخ، رقصِ ژاله ی حیران

گهی به پهنه ی مازندران ، مصافِ پلنگان

گهی غزال خَرامان به دشتِ سبزِ خُراسان

گهی به بیشه ی آن زلف، خُفته شیر گهی هم

ورایِ میله ی زندانِ چشم، غرّشِ اصلان

گهی چو قایق و پهلو گرفتن آن سوی دریا

گهی مُچاله ی گردابِ نوح و غرقه ی طوفان

سپید گه شود از گریه، چشم هجر پدر گه

به دیده نور بیارد قَمیصِ یوسفِ کنعان

پناه بُردنِ بر حق گه از وساوسِ شیطان

گهی شنیدن حقّ از زبانِ دلبرِ قرآن

گهی گَلَست و شکوفایِ آبشارِ گُل افشان

و گاه نَشئه ی عرفانیِ شقایقِ نُعمان

گهی گرفتنِ لب از نگارِ زنده ی جاوید

گه عُمرِ خِضر گرفتن ز آبِ چشمه ی حیوان

هماره نَشئه ی شهدانه است شاهدِ شهلا

سه تار می زند و ایستاده بر لبِ ایوان

ظهورِ احمدِ حق(ص) ؛ نیست گشتنِ کَی و کسرا

شکست نائله ها؛ عصر وحی و وحدت یزدان

فراز عیسیِ مریم(ع) ، عروجِ احمد خاتم(ص)

دَرَخشِ لؤلؤ منشور؛ نور نیمه ی شعبان

به اسم اعظمی آصف به قدر طرفه ی عینی

به نزد آن نبی آوَرَد تختِ مُلکِ سلیمان

به عالَمی مَفُروش اشک و لَمحه البصرش را

مکن معامله، رخسار او به روضه ی رضوان

صبا! تو ساز جدایی مزن! به پرده ی دستان!

ز درد و هجر گُلی بلبل آمدست به افغان

چه سرخوش است بهاران به سبزه و دَمَن اینک

ز شوقِ وصلِ گُلَش قُمری آمدست به دستان

که نکته سنجیِ استاد شهریار همین جاست

هماره خوش بسرایند شاعران غزلخوان :

«لسانِ شاهد غیبی، قلم به نیشکر آمیخت

حلاوت لب و رَطبُ الّسانی از رُطَب آموخت»

غزل بگوی که در جنّتین جوانه بمانی

قصیده ها بسرای از زبانِ ایزدِ منّان

لغاتِ سخت مبر در غزل به کار که یک شعر

بهینه است که باشد در عین ممتنع آسان

بیا به پیله ی تنهایی ات دگر مَخَز ای دوست!

بکن به عرصه ی سیمرغ در حیات نو، جُولان!

چو عنکبوت مَتَن دور خویش تارِ جدایی!

ز عشق و دلبریِ مردمان مباش گریزان!

تو باز کن گره از کار خلق تا که خدایت

به بند، کار تو را جملگی دهد سر و سامان

و آمنوا عملوالصالحات قد ذکروالله

دگر نه مِعر بگویم نه مهملات فراوان

اولئک انتصروا منذ بعد ما ظلموا قُل :

که می بُرَد غزلِ من به سانِ خنجرِ بُرّان

پدربزرگ تو گیرم نداشت درک و شعوری

کُنی تو باز که تقلید و پیروی ز نیاکان؟!

برای آدمیان عقل همچو دوست مهمان

و همنشینِ جهالت، نشسته در برِ شیطان

که نیستند همی فاسقان و متّقیانش

و نیز جاهل و عالِمش، برابر و یکسان

جهان به پیرهن کوچکت خلاصه نمودم

نمی نهم سر و گردن دگر به ظلمتِ آنان

کنون سقیمِ شهودم دعاکنان که نهم سر

به سجده گاه تو، دارم امید صحّت اَبدان

مریض بودم و دیدم به خواب، قفل به در هست

ولی ز لطف خدایم گذشتم از در زندان

ز خواب خویش پریدم که شد روان، عرق سرد

از آن جبینم و تعبیر رفت کو شده درمان

دوازده رکعت خواندم و شفیع شدندم

بَرَم ائمّه ی اطهار آمدند چو مهمان

کنون شراب شهادت به نوش نوش ملایک

کنون نماز شهودی میان جنّت عرفان

چو من شفاعت اثنی عَشَر به دیده بدیدم

دَمی تمام وجودم ز عشق گشت گلستان

دمید مِهر فروزان در آسمان دل من

چکید بر رخ عاشق سرشک کوثر ایمان

در این خرابه که قویی نمی پرد اَسَفا! حیف!

صدایِ حق خفه سد با سکوتِ باطل و طُغیان

عرب، بلاد فلسطین که داد دست یهودان

دریغ! کاین درِ گنجینه را گشود به ماران

چو رویِ شانه ی ضحّاک، مارِ دون زده چنبر

جهودوار خورَد مغزِ گرمِ طفلِ مسلمان

تمام این همه نعمت که داده رب به یهودان

نگاه کن که نمک خورده و شکسته نمکدان

که منفجر شده بُمبِ عروسکی چه فراوان!

به سرزمین فلسطین به دست طفلِ دبستان!

در انتظارِ سه داناست مرگ در دژِ دُژخیم

قدم مَنِه! همه مهمان کُش اند اَژدر و دِژبان!

دو تا مثلث وارون! فضای خون! شب صهیون!

و در فلسطین، سرنیزه ها نشانِ گریبان!

و گشته است سیاه و لِه و لَوَرده و پُرخون!

ز مشتِ محکمِ خُمپاره ها دهانِ خیابان!

که خلق را کُشد و خاطرِ عوام فریبی

سیاهپوش بگیرد عزا و شام غریبان!

سکوت و هول و شب است و نمی پرد به جهان قو

نوا چو زوزه ی گرگ و جهان چو قلعه ی ویران!

پیاله ی شفق از خونِ مِهر گشته لبالب

هوا پس است و سگی! گرگ و میش گشته بیابان!

مَنِ اشتَری بِهِدایاتِ فَالضّلالهِ اُنظُر

لَفی التّجارتهم قد لیعمهون بخُسران

نمی کند حَیَوانی روا به هر حَیَوانی

هر آنچه بی خردان می کنند با دل انسان

شبانه زلزله طومارِ ارض درهم پیچد

چو صورِ روزِ قیامت نواختند به کیهان

فریفت آدم و حوّا به وعده ـ وعید، هَریمن!

که بعدِ خوردنِ گندم شدند نَشمِه و عُریان!

تو خلق را همه گیرم به صد حیل بفریبی

چه با عِقاب طبیعت کنیّ و رَنجه ی وجدان؟

بسا جفاست که انسان ببیند از لبِ انسان

که لعل و دُر بُوَد آن دم زبانِ بسته ی حیوان

چو تار و پود قُضات از ربا و رشوه و آز است

بزن به حَقّه ی تیپا به پشتِ مسندِ دیوان!

شبیه گنبد مسجد بُوَد عمایم زُهّاد!

به سان قلعه بُوَد آج های افسر سلطان!

چو عمروعاص کنون می شود مُدرّسِ شیطان

ز نیزه ای ست فرو رفت کو به سینه ی قرآن

قُرُق! گروه فشار و تفنگ و تانک و مسلسل!

گلوله خورده کسی! قطره های خون! دَمِ پایان!

زدند گازِ سرشکاوری میانِ جماعت!

ـ که ایستاده مقابل، به ضدّ ضربت میدان ـ

چه نونهال و الف قد! چه بی گناه! چه معصوم!

و داد زد که : «بگو رأی ما چه شد؟» لبِ «اشکان»

نوارِ سبز به مُچ! خورده یک گلوله به قلبش!

ببین! ببین! تنِ «اشکان» میان خون شده غلطان!

تمام فتنه ی هشتاد و هشت، از «رَجَوی» بود!

همو که کُشت جماعت میان پهنه ی تهران

مباد دست شیاطین بیفتی ای وطن من!

مباد جان و تنم! شاهد! مباد چو ایران!

اگر غُلُوّ نباشد بدون غَرِّه بگویم :

لسان شاهد تبریز غیبی است و سخندان

 پایان


برچسب‌ها: قصیده ای سیاسی ـ اجتماعی ـ انتقادی شاهد تبریزی - شعر و فلسفه...
ما را در سایت شاهد تبریزی - شعر و فلسفه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8shahedtabrizi1 بازدید : 217 تاريخ : چهارشنبه 24 خرداد 1396 ساعت: 12:39